غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

آغاز شیطنت ها و خرابکاریها

امشب برای شب نشینی، قابلمه ی سوپو برداشتیم و رفتیم خونه عمو علی شون. از بدو ورودمون شیطنت هات آغاز شد. از اینکه وارد یه محیط جدید شدی خوشحال بودی، مخصوصاً که از همون بدو ورودت با کمک عموعلی کلی رو پارکت اسکی رفتی و این باعث شد خیلی زود یخت باز شد. راه و میرفتی و به چیزهای جدیدی که اونجا می دیدی دست می زدی، مثل تلفن سعی می کردی بری آشپزخونه و در کابینت ها رو بازکنی کلّا همیشه حداقل یک نفر اسکورت داری تــــــــــــــــــــــــازه اگه محدودت می کردیم یا نمی زاشتیم به چیزی دست بزنی لج هم می کردی و جیغ می زدی، تقریبا یک هفته است که اینجوری شدی، اما لج کردن و جیغ کشیدنت خیلی شیرینه. عموعلی و زن عمو اینقدر به فکرت هستند که برای راه رف...
27 دی 1392

قرنطینه

دخترم، هفته ی پیش هفته ی سختی رو گذروندیم. هم من- هم تو- هم بابایی بابایی مریض شده بود، یه تب و لرز و سرماخوردگی خیلی سخت وقتی رفت دکتر بهش گفت ویروسیه به خاطر اینکه من و تو مریض نشیم رفت خونه ی آقاجونشون و سه روز اونجا بود. من و تو هم رفتیم خونه ی باباجونشون. به من و تو خیلی سخت گذشت، چون داشتی دندون سومت رو در می آوردی و خیلی بی تاب بودی + بابایی نبود تا مثل همیشه در بی تابی ها باهات بازی کنه و به من کمک کنه بازهم خدارو شکر که باباجون، دایی عباس و عزیزجون (همه و همه) دست به دست هم داده بودند تا در نگهداری تو مخصوصا موقع بی تابیهات به من کمک کنند. راستش به بابایی هم خیلی ...
26 دی 1392

سلام بر غریب مدینه

امروز روز رحلت پیامبر(ص) و امام حسن مجتبی(ع) بود. هر وقت نام مقدس امام حسن(ع) میاد حسّ غربت و مظلومیتش برای همه ی ما تداعی میشه. سال گذشته در چنین روزی تو هیجده روزه بودی و بستری شده بودی. من و بابایی، هردومون خیلی غمگین و دلشکسته بودیم و خیلی از خدا و ائمه برای سلامتی تو کمک می خواستیم. هر سال در چنین روزی آقاجونشون نذری می پزن. امسال هم به رسم هرساله نذری پختن. همه کمک می کردن  متأسفانه من و تو نتونستیم کمکی کنیم و فقط نظاره گر بودیم. البته تو گاهی اوقات که من حواسم نبودکمک میکردی به سمت غذاها می رفتی و کمی از اونارو زمین می ریختی. با دیدن این همه غذا متعجّب بودی و می گفتی : مَــ  مَــ وقتی پا...
10 دی 1392

ارتباط عاطفی

چند وقتیه که ارتباطت با بچّه ها خیلی خوب شده. بهشون ابراز علاقه می کنی و متوجه می شی که طرف مقابلت یک بچه ی کم سن و ساله مثلا دو هفته پیش خونه ی عزیزشون، مدام میرفتی طرف محمدصادق و می خواستی باهاش بازی کنی چند روز پیش هم یه دوست ندیده ی خوب پیدا کردی که برات اوّلین هدیه ی تولّد یک سالگیت رو گرفته بود. پـــریا خانم پریا تورو تو وبلاگت دیده اما تو اونو ندیدی، مطمئنم که اگر ببینیش نسبت بهش ابراز علاقه می کنی، چون مثل ستاره می درخشه   از پریا و مامان گلش ممنونیم که به یادت بودند. حالا می خوام برات از خانواده ای بنویسم که مهرو محبّت رو در حقّ تو و ما به نهایت رسوندند. خانواده ی آقای حافظی(همسایه ی عزیز و باباجون) ...
5 دی 1392
1